«شوق پرواز» – زندگانی

«شوق پرواز» - ایسنا

یک ساعت قبل از حادثه من با آقا بهروز صحبت کردم و او گفت: شما آماده باشید تا چند ساعت دیگر می‌آیم و به باغ می‌رویم. قرار بود آن روز به روستای‌مان برویم و به باغ رسیدگی کنیم. قبل از اینکه تلفن را قطع کنم، آقا بهروز گفت: خانم اینجا که من هستم خیلی زیبا و سرسبز است، گفتم: حتماً عکس بگیر تا من هم ببینم، گفت: حتماً این کار را می‌کنم و باز هم تأکید کرد اینجا خیلی زیباست. بعد هم خداحافظی کردیم، این آخرین صحبت من و آقا بهروز بود

به گزارش زندگانی، آنچه می‌خوانید گفت‌وگوی «جوان» با همسر شهید مهندس پرواز بهروز قدیمی از شهدای حادثه بالگرد در تبریز است: سرهنگ دوم فنی بهروز قدیمی با تخصص الکترومکانیک، متولد شهرستان ابهر در استان زنجان است. او در سال ۱۳۷۴ وارد نیروی هوایی ارتش شد. تخصص فنی داشت، اما آرزویش همراهی با کادرپرواز بود که با حضور در آشیانه جمهوری اسلامی محقق شد. او همچنین در پایگاه‌های شکاری همدان، چابهار و مهرآباد خدمت کرد و عاقبت پس از ۷۲۰ ساعت پرواز شهادت نصیب او شد. با لیلا عزیزخانی همسرش همکلام شدیم. او گفت الگوی همسرش شهید عباس بابایی بود و حالا امیدوار است یادگار شهید در قامت خلبان راه پدر را ادامه دهد. 

 ۲ یادگار شهید به نام‌های علیرضا و امیررضا 
خانم عزیزخانی ابتدا از روزهای آشنایی با همسرش می‌گوید: «آقا بهروز متولد ۱۰ آذر ماه سال ۱۳۵۸ است، ما اهل یکی از روستاهای استان زنجان هستیم، آقا بهروز همکلاسی برادرم بود، او به واسطه رفاقت با برادرم به خانه ما رفت و آمد داشت و همین موجب آشنایی ما شد. آن روز آقا بهروز ۱۹ سال داشت و تازه وارد ارتش شده بود. برادرم روی معرفت و مهربانی آقا بهروز تأکید می‌کرد و او را فردی لایق دامادی خانواده می‌دانست. در همان ابتدای آشنایی او را انسانی صادق، درستکار و حقیقتاً سالم دیدم. اکثر افراد روستای ما نظامی هستند و با توجه به اینکه برادر من هم نظامی بود، با فضای زندگی افراد نظامی آشنا بودم. بعد از صحبت‌های اولیه موافقت کردم و جواب مثبت دادم و در ۲۴آبان ماه سال ۱۳۷۷ ازدواج کردیم. ما ۲۵ سالی باهم زندگی کردیم و ثمره این ازدواج دو فرزند پسر است. علیرضا ۲۴ سال دارد و خلبان است و امیررضا ۲۱ سال دارد و سرباز است.»

 رفیق نیمه‌راه من شد
او از رفاقت نیمه‌تمام شهید قدیمی می‌گوید؛ از مسیری که حالا باید بدون او طی شود: «همان ابتدا می‌خواهم بگویم که او رفیق نیمه‌راه شد و من را تنها گذاشت و رفت. ما باهم قول و قرار داشتیم، کنار هم می‌نشستیم برنامه‌های آینده‌مان را باهم مرور می‌کردیم، قرار می‌گذاشتیم که کدام کار را چه کسی انجام دهد، برای آینده بچه‌ها برنامه داشتیم. برنامه‌های ما «همه در کنارهم و برای هم» بود. اصلاً فکرش را نمی‌کردم که او بخواهد برود و من تنها بمانم. تصور نمی‌کردم شهادت، او را از من جدا کند تا من بمانم و برنامه‌هایی که باید بدون او به سرانجام برسد. یک سال بیشتر به پایان خدمت و بازنشستگی آقا بهروز نمانده بود.»

 «شوق پرواز» عباس بابایی را دوست داشت
همسر شهید از ارادت او به شهید عباس بابایی اینگونه روایت می‌کند: «آقا بهروز ارادت زیادی به شهید عباس بابایی داشت. همه شهدا برای او عزیز بودند و ارادت خاصی به شهدا داشت، اما از میان آن‌ها شهید عباس بابایی را خیلی دوست داشت و سعی می‌کرد او را الگوی زندگی خود قرار دهد. وقتی فیلم «شوق پرواز» را نگاه می‌کرد، می‌گفت شهید بابایی با جان و دل کار کرد و پا در این مسیر گذاشت و خدا خواست اینگونه در دل مردم جاودانه شود. با اینکه بیش از ۴۰سال از شهادت عباس بابایی می‌گذرد او هنوز در یاد مردم مانده است و همیشه با نیکی از او یاد می‌شود.»

 پلاک شهادت را به خانه آورده بود
همسر شهید قدیمی در ادامه می‌گوید: «دو سال پیش، آقا بهروز جعبه‌ای را به خانه آورد، داخل جعبه چفیه و پلاک بود. به من گفت: این پلاک برای بعد از شهادت من است. گفتم: بعد از ۲۸سال خدمت تازه پلاک دادند؟! در پاسخ گفت: همه شهدا از این پلاک‌ها دارند. آن روز اصلاً متوجه نشدم که آقا بهروز چه نکته‌ای را با من در میان گذاشت و سریع از آن عبور کرد. من پلاک را همراه با همان چفیه داخل جعبه نگه داشتم. تا روزی که به شهادت رسید، بعد از آن پلاک را برای ثبت از من گرفتند، البته آقا بهروز گاهی در منزل از شهادت حرف می‌زد، اما من اصلاً جدی نمی‌گرفتم، فکرش را هم نمی‌کردم به این زودی شهادت برایش رقم بخورد. ۱۷ سال بود که پرواز می‌کرد، شهرها و استان‌های مختلف می‌رفت، هر بار که می‌رفت مطمئن بودم برمی‌گردد و با اطمینان منتظر برگشت او بودم.»

 مهربانی، تواضع و میهمان‌نوازی او زبانزد بود
او به شاخصه‌های اخلاقی شهید که می‌رسد، می‌رود سراغ مردم‌داری و مهربانی‌اش و می‌گوید: «آقا بهروز بسیار مردم‌دار بود. مهربانی، سادگی، تواضع و میهمان‌نوازی او در روستای محل زندگی‌مان یا همان بلوکی که حالا در آن ساکن هستیم زبانزد بود. بیشتر اوقات یا میهمان داشتیم یا به میهمانی می‌رفتیم، دوست نداشت اطراف ما خالی بماند. در روزهای تعطیل برای دورهمی‌های خانوادگی برنامه می‌گذاشت، هیچ وقت برای ما کم نمی‌گذاشت و از چیزی دریغ نمی‌کرد، ۲۵ سال با او زندگی خوب و آرامی داشتم، نشد یک بار من را اذیت کند یا باعث ناراحتی من شود، همیشه به بچه‌ها می‌گفت حرف اول و آخر را در خانه مادرتان می‌زند، او نظر نهایی را خواهد داد و حالا نبود ایشان برای من و بچه‌ها خیلی سخت و آزاردهنده خواهد بود.»

 حالا فقط باید با خاطراتش زندگی کنیم
او در ادامه به دیگر خصوصیات اخلاقی شهید اشاره می‌کند و از خادمی در هیئت حسینی می‌گوید: «همسرم خادم‌الحسین (ع) بود. هشت‌سال در خانه مادر آقا بهروز در روستای درسجین مراسم داشتیم و نذری می‌دادیم. این روستا توریستی است و بازدیدکننده زیادی هم دارد. آن‌ها هم در مراسم‌های ما شرکت می‌کردند. آقا بهروز چشمداشتی به مال دنیا نداشت، گاهی پیش می‌آمد که من سر مسائل مالی ناراحت می‌شدم، می‌گفت: اصلاً به فکر مال دنیا نباش. یکی دیگر از ویژگی‌های رفتاری او منظم و مرتب‌بودن بود، «النظافه من الایمان» در مورد او مصداق داشت. آنقدر خوب و مهربان بود که با رفتنش داغ سنگینی را بر دل من گذاشت. 
هفته پیش یکی از دوستانش به خانه ما آمد، می‌گفت: تا ۲۰دقیقه قبل از حادثه با شهید قدیمی صحبت می‌کردم، شب قبل هم در هتل، دور یک میز نشسته بودیم، آقای قدیمی به من گفت: ما یک باغی در روستا داریم، وقتی از مأموریت برگشتم، شما را دعوت می‌کنم به باغ ما بیایید، او از آن شب خاطرات زیادی برای ما تعریف کرد و حالا فقط با خاطرات شهید به زندگی ادامه خواهیم داد.»

 شاید از مأموریت برگردد
همه ایران در ۳۰ اردیبهشت، شب پرالتهابی را گذراندند، اما برای خانواده سرنشینان بالگرد «بل ۲۱۲» به تلخی گذشت. همسر شهید از آن لحظات چنین می‌گوید: «یک ساعت قبل از حادثه من با آقا بهروز صحبت کردم و او گفت: شما آماده باشید تا چند ساعت دیگر می‌آیم و به باغ می‌رویم. قرار بود آن روز به روستای‌مان برویم و به باغ رسیدگی کنیم. قبل از اینکه تلفن را قطع کنم، آقا بهروز گفت: خانم اینجا که من هستم خیلی زیبا و سرسبز است، گفتم: حتماً عکس بگیر تا من هم ببینم، گفت: حتماً این کار را می‌کنم و باز هم تأکید کرد اینجا خیلی زیباست. بعد هم خداحافظی کردیم، این آخرین صحبت من و آقا بهروز بود، در خانه تنها بودم، کمی بعد مجدداً به آقا بهروز زنگ زدم می‌خواستم ببینم شرایط چگونه است، اما هرچه تماس گرفتم پاسخ نداد، البته این وضعیت عادی بود، قبلاً هم پیش آمده بود، گاهی اوقات به خاطر شرایط پرواز یا صدای هلیکوپتر یا هر چیز دیگری نمی‌توانستند پاسخگو باشند، اما بعد از آن خودش تماس می‌گرفت و من را در جریان قرار می‌داد. گوشی را که قطع کردم، تلویزیون را روشن کردم که اخبار را ببینم. ناگهان زندگانی، حادثه بالگرد را اعلام کرد، نفس در سینه‌ام حبس شد، لحظات خیلی سخت می‌گذشت، دعا می‌کنم اینگونه لحظات هیچ وقت برای کسی تکرار نشود. دوباره با تلفن همراه آقا بهروز تماس گرفتم، باز هم پاسخ نداد. چادر سر کردم و سریع به طبقه پایین رفتم که یکی از همکاران آقا بهروز در آنجا زندگی می‌کند، پسرشان در را باز کرد و گفتم: پدر هست؟ گفت: نه! همین الان از محل کار تماس گرفتند و او به محل کار رفت، با شماره همراهش تماس گرفتم تا خودم را معرفی کردم، تماس را قطع کرد، با قطع تماس ایشان متوجه شدم حتماً اتفاقی افتاده است. دنیا روی سرم خراب شد. همسایه‌ها وقتی متوجه ماجرا شدند، به خانه ما آمدند. مکرراً با مراکز مختلف تماس می‌گرفتیم، اما کسی جواب خاصی به ما نمی‌داد. هر چه زمان می‌گذشت دست ما خالی‌تر می‌شد. نمی‌دانستم باید چه کنم؟ چطور از وضعیت همسرم مطلع شوم. 
بستگان، دوستان، همسایه‌ها هر کس خبر را شنید خودش را به خانه ما رساند. همه جلوی تلویزیون نشسته بودیم، آن روز علیرضا دانشگاه بود و امیررضا هم در محل خدمتش بود. با امیررضا تماس گرفتم و گفتم اخبار اینگونه می‌گوید، از او خواستم تا پیگیر وضعیت پدرش شود. پسرم گفت: مادر نگران نباش، بابا در آن بالگرد نبوده باز به خودم گفتم شاید در ثانیه‌های آخر جابه‌جا شده و سوار هلی‌کوپتر نشده باشد. تلفن همراهش هم که زنگ می‌خورد من خوشحال بودم، می‌گفتم این نشانه خوبی است. لحظات به سختی می‌گذشت تا اینکه اسامی شهدا را اعلام کردند و نام آقا بهروز هم در میان اسامی شهدا آمد. آن شب و شب‌های بعد از آن گذشت، اما من هنوز چشم به در مانده‌ام که شاید آقا بهروز از مأموریت برگردد. هنوز شهادتش را باور نکرده‌ام.»

 می‌گفت دوست دارم پرواز کنم
شهید بهروز قدیمی شوق پرواز داشت، برای او که در بخش فنی خدمت می‌کرد، حضور در کنار کارد پرواز آرزویی بود که محقق شد و شهادت را برایش رقم زد. همسر شهید می‌گوید: «هر بالگرد یک خلبان، یک کمک‌خلبان و یک یا دو نفر نیروی فنی دارد که گروه پرواز را تشکیل می‌دهند. وقتی بهروز وارد نیروی هوایی شد، تخصصش فنی بود، اما همیشه به من و بچه‌ها می‌گفت دوست دارم پرواز کنم. کمی بعد او به عنوان نیروی فنی به تیم پرواز آشیانه جمهوری اسلامی ملحق شد. وقتی به تیم پروازی ملحق شد، به ما می‌گفت: خدا من را به آرزویم رساند، من خیلی دوست داشتم همراه خلبان پرواز کنم، به آرزویم رسیدم. چه کسی می‌دانست که شهادت او در همین پرواز رقم بخورد. می‌گفت: وقتی به آسمان می‌روم صحنه‌های زیبایی را می‌بینم. گاهی اوقات برایم عکس هم می‌گرفت. می‌گفت: آن بالا حس و حال خوبی دارم.»

 آرزوی علیرضا که دل مادر را می‌لرزاند
در ادامه همکلامی‌مان با همسر شهید قدیمی او از آرزوی شهادت فرزندش علیرضا می‌گوید؛ از آرزویی که دل مادر را می‌لرزاند: «یک روز قبل از آخرین مأموریت آقا بهروز، در منزل بودیم، پسرم علیرضا که خلبان است، در آشپزخانه پیش من آمد و گفت: مامان! اگر نکته‌ای را به شما بگویم ناراحت نمی‌شوید، گفتم: نه عزیزم بگو، گفت: اگر من یک روز شهید شدم، ناراحت نمی‌شوید؟ همان لحظه از این حرفش خیلی ناراحت شدم و گریه کردم، گفتم: علیرضا! اگر بخواهی از این حرف‌ها بزنی دیگر اجازه نمی‌دهم پرواز کنی؟ پدرش که در پذیرایی نشسته بود، متوجه گریه و ناراحتی من شد و گفت: چه شده است! موضوع را با او در میان گذاشتم. آقا بهروز رو به علیرضا کرد و گفت: پسرم طوری به کشور و مردمت خدمت کن که همیشه باعث افتخار همه باشی. نمی‌دانستم فردای آن روز او با شهادتش باعث افتخار ملت و ما خواهد شد.»

 نمازی که به آن بالیدم 
همسرانه‌هایش به نماز رهبری بر پیکر شهدا می‌رسد، از آن لحظات با افتخار یاد می‌کند و می‌گوید: «قرار بر این شد که حضرت آقا بر پیکر شهدای حادثه نماز بخوانند. آن روز همه ما به حسینیه امام خمینی (ره) رفتیم، همه آن لحظات بغض در گلویم بود، حضرت آقا آمدند و حضورش برای ما تسلی بود، به حال آقا بهروز غبطه خوردم و به او بالیدم، به کسی که امام خامنه‌ای بر پیکرش نماز اقامه کرد. نمی‌دانم این شهدا با خدای خود چه معامله‌ای کرده بودند که یک ملت به خروش آمدند و به حال‌شان گریستند و برای صبر خانواده‌های آنان دست به دعا شدند.»

 مزارش یک روز هم بدون حضور مردم نیست
یکی از خواسته‌های شهید بهروز قدیمی این بود که دوست داشت در زادگاه خودش به خاک سپرده شود؛ خواسته‌ای که همسرش در نهایت ایثار به آن جامه عمل پوشاند، او می‌گوید: «به من گفتند که در قطعه شهدا یک قبر برای شهید ما در نظر گرفته‌اند، اما می‌دانستم بهروزم دوست داشت در روستای خودش به خاک سپرده شود، به خواسته او عمل کردم، حالا شاید جسم او از ما دور شده باشد، اما روستای ما یک روستای توریستی است که بازدیدکنندگان زیادی دارد، بعد از به خاکسپاری‌اش در آن روستا، یک روز هم مزارش بدون حضور مردم نبوده است.»

 علیرضا در راه پدر خلبان 
علیرضا فرزند بزرگش حالا دانشجوی خلبانی و ادامه‌دهنده راه پدر است. مادرش از نگرانی‌های این روزهایش برای‌مان می‌گوید: «بعد از شهادت آقا بهروز خیلی نگران علیرضا شدم، حتی به او گفتم مادرجان! دیگر اجازه نمی‌دهم بروی پرواز! اما از آنجا که خود علیرضا همچون پدر مشتاق پرواز است و دوست دارد راه پدرش را ادامه بدهد، مانعش نمی‌شوم، می‌دانم که آقا بهروز دوست داشت علیرضا را در لباس خلبانی ببیند که قسمتش نشد. یک روز علیرضا لباس پرواز پدرش را پوشید، وقتی آقا بهروز او را در آن لباس دید، خیلی ذوق کرد، خوشحال شد و لبخند زد. همه‌اش به قد و بالای علیرضا نگاه می‌کرد و با تمام وجود از اینکه پسرش را در لباس خلبانی می‌بیند، لذت می‌برد. وقتی یاد آن روز می‌افتم، دلم آتش می‌گیرد. پروازهای علیرضا از مهرماه سال جاری شروع می‌شود. علیرضا می‌گوید: مادر جان! من در اولین فرصت با لباس پرواز، سر مزار پدرم می‌روم و به او احترام نظامی می‌گذارم. امیدوارم که علیرضا و امیررضا ادامه‌دهنده راه پدرشان باشند.»

 همه ایران خانواده ما شد
همسر شهید قدیمی به حماسه حضور مردم در مراسم تشییع و تدفین شهدا اشاره می‌کند و می‌گوید: «حضور مردم بسیار باشکوه و زیبا بود. در تمام روزهای تشییع در تبریز، مشهد، ابهر و زنجان مردم در کنار ما بودند. همه با دل و جان آمده بودند و در کنار ما اشک می‌ریختند، همه ایران خانواده ما شد و کنار ما ماندند تا بتوانیم این داغ بر دل نشسته را تحمل کنیم. این مصاحبه را فرصت مغتنمی می‌دانم تا از این مردم تشکر کنم، از مردمی که همیشه در صحنه هستند، آن‌ها در کنار ما بودند و اجازه ندادند ما در آن شرایط دشوار تنها بمانیم.»

 راضی به رضای خدا
به پایان گفتگو با همسر شهید می‌رسیم و او می‌گوید: «از دست دادن عزیز سخت است، هر چند با شهادت باشد که مقام بسیار بالایی است، اما باز هم این فراق دشوار است، غم بزرگی بر دل ما نشست؛ غمی که تا همیشه حیات ما در دنیا با ماست، بعد از این باید با خاطرات او زندگی کنیم، دلتنگی و بی‌قراری ما قطع نمی‌شود. آقا بهروز دلش پاک بود، ذره‌ای از کسی کینه به دل نداشت، بارها پیش آمد از کسی دلخور می‌شد یا کسی حقش را ضایع می‌کرد، اما کینه به دل نمی‌گرفت و گذشت می‌کرد. همه رفتنی هستیم، چه ۱۰ سال دیگر و چه ۲۰ سال دیگر، حالا بهروز رفت و چه بهتر که شهادت بال پروازش شد. این روزها که با خودم خلوت می‌کنم، می‌گویم او لیاقت شهادت را داشت، در این راه غیر این برایش اتفاق می‌افتاد، من بیشتر می‌سوختم. او با شهادت برای همیشه تاریخ جاویدان شد. یک کشور برایش گریه کردند، امید که ما هم رهرو او باشیم، راضی هستم به رضای خدا.»

پایان خبر زندگانی

آیا شما به دنبال کسب اطلاعات بیشتر در مورد "«شوق پرواز» – زندگانی" هستید؟ با کلیک بر روی عمومی، ممکن است در این موضوع، مطالب مرتبط دیگری هم وجود داشته باشد. برای کشف آن ها، به دنبال دسته بندی های مرتبط بگردید. همچنین، ممکن است در این دسته بندی، سریال ها، فیلم ها، کتاب ها و مقالات مفیدی نیز برای شما قرار داشته باشند. بنابراین، همین حالا برای کشف دنیای جذاب و گسترده ی محتواهای مرتبط با "«شوق پرواز» – زندگانی"، کلیک کنید.

نوشته های مشابه